زندگی من ثنازندگی من ثنا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

ثنا دلبند مامان و بابا ......

روزت مبارک همه وجودم

نبوده ، نیست ، نخواهد بود ! عزیزتر از تو کسی برای من . . . عزیز مامان دورت بگردم روزت مبارک   میلاد حضرت معصومه و روز دختر  به همه دوستای گلمم تبریک میگم خدایااااااااااااااا سپااااس ...
28 شهريور 1391

اینم دندون سوم(23 شهریور بعد از ظهر کشفش کردم)

نفس مامانی شد تا دندون ناناس ......... هورررررررررررررااااااااا حالا خوشگل مامان دندون بالا سمت راست هم با موفقیت به انجام رسوند..........مبارکه نفسم انشالله دندونای بعدیت قلقلی من و مسواک زدنت   دیشب بهت خیار دادم ..........وااااااااااااای انقدر قشنگ یه گاز کوچولو زدی..   تازگیام یاد گرفتی وقتی یه خوراکی خوشمزه دستته مثلا به مامان تعارف میکنی منم که نمی خوام ازت بگیرم هی اصرار میکنی وقتی دستمو میارم جلو بگیرم یه دفه میبری عقب و می خندی......... یعنی عاشق این کارتم جوجو     من فقط فدای یک لبخند تو نفس ...
27 شهريور 1391

مسافرت ثنا (ارومیه)

سلام به عشق مامان تقریبا ٢ روزی هست که از مسافرت ارومیه خونه مامان بزرگ و شمال خونه خاله برگشتیم دیگه تا سرو سامونی دادم و وضع عادی شد تونستم امروز برسم به وبلاگ دخترک نازم. اول از شیطونیایی که تو ارومیه کردی بگم . نصفه راهو تا برسیم خواب بودی بعدم که بیدار شدی همش اذیت میکردی از صندلی جلو به صندلی عقب یا اینکه گریه میکردی که می خوای پیش بابایی بشینی و مثلا رانندگی کنی     حالا مگه میشد قانعت کرد که اینکار خطرناکه خلاصه هر طور بود بابایی چندباری این کارو کرد تا آروم شدی. ظهر که رسیدیم خونه مامان بزرگ شلوغ بازیتو شروع کردی آخه چون خونه مامان بزرگ تقریبا ٢ برابر خونه خودمونه ذوق کرده بودی نمی دونستی کدوم طر...
26 شهريور 1391

چند تا عکس گوگولی از آلوچه مامان

    میخوام باور کنی چقد دوستت دارم...     میخوام باور کنی تموم دنیامی..... میخوام باور کنی محتاج چشماتم....   میخوام باور کنی همه زندگیمی نفسم...... میخوام باور کنی توی هر ثانیه هر لحظه باهاتم.... ...
21 مرداد 1391

بهترین اتفاق بزرگ و قشنگ زندگیم

خدایا شکررررررررررت.....اصلا باورم نمیشه ......... ثنای من راه رفت .........قدم برداشت ......اونم ٢ تا......تنهایی ......خدایا شکرت .......چه زود دعامو مستجاب کردی........شکرت ثنا جان همش ٨ روز از موقعی که تو وبلاگت نوشتم میگذره و تو  قدم برداشتی....خودم فدای قدمات مامانی داشتم تی وی تماشا میکردم.....توام برای خودت داشتی با اسباب بازیات بازی میکردی.....یه دفعه دیدم بلند شدی و ٢ تا قدم برداشتی و بعد تالاپی خوردی زمین .....نمی دونی چقدر ذوق کردم زودی زنگ زدم به بابایی و بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شدخودتم همش دست میزدی و میخندیدی . ......الهی قربونت برم من ...... دیگه هیچ نگرانی ندارم .....خدایا شکرت تاریخ دقیق راه رفتن...
16 مرداد 1391

کارایی که حسابی مامان و بابا رو به ذوق میاره

عزیز دل مادر یکی از کارایی که میکنی که حسابی مارو به ذوق میاره .......... ایستادن روی پاته قشنگم ......به اندازه ٥ دقیقه نهایتا می تونی روی پاهات بایستی بدون کمک......نمی دونی من و بابایی چقدر شاد میشیم و حسابی تشویقت میکنیم......خدایا شکرت........پس کی راه میری مامانی؟؟........من و بابایی بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم......اما همین پیشرفتتم برای ما اندازه دنیا ارزش داره یکی دیگه از کارایی که امروز در اولین روز ١٥ ماهگیت منو خیلی خوشحال کرد این بود:................داشتم بهت ناهار پلو میدادم که از قاشقت چند تا دونه برنج ریخت روی پات و زمین .........من چندتاشو جمع کردم.......توام چندتا برداشتی ...فکر کردم مثل همیشه هر چی میاد دستت میزاری ده...
10 مرداد 1391

امروز وارد 15 ماهگی شدی ملوس من

سلام گل مامانی .....عزیز دلم وارد 15 ماهگی شدی ......مبارکهههههه چقدر خوشحالم که پیشمی مامانی.....دقیقا 14 ماه و 1 روز پیش ساعت 12:10 دقیقه نیمه شب به دنیا اومدی......ممنونم مامان .......به خاطر اینکه افتخار دادی بیای پیش ما و دنیامونو گلستان کنی نازنینم حالا دیگه مارو با شیطنتات کلی سرگرم کردی ......همش چشممون به تو که کجا میری و چه خرابکاری به بار میاری ..... دیشب رفته بودی لای در خونرو گرفته بودی و گریه میکردی با زبون خودت  به بابا میگفتی که منو ببر بیرون .........بابایی هم داشت فوتبال تماشا میکرد...... خلاصه هر چقدر بغلت کردم و خواستم سرگرمت کنم که فراموش کنی نشد که نشد........همش بابا رو نشون میدادی و گریه میکردی........
10 مرداد 1391

شیرین کاری های ثنا خانوم

از کدوم شروع کنم که شیرین تر باشه...اوووووووووم ........هر چقدر فکر میکنم همه کارات شیرینه مامان جان......... اول از همه اینو بگم که عاشق نانای کردنی ........وقتی آهنگ پخش میشه چه شاد و چه غمگین اون دوتا دستای کوچولوتو میاری بالا و می چرخونی و نشسته قرم میدی ........آخ الهی مامان فدات .......الان خوابی وقتی دارم تایپ میکنم کارات میاد جلوی چشمم و دلم قیری ویری میره.ههههههه عاشق نون و پنیر و چای شیرین صبحی تا از خواب بلند میشی وقتی دست و صورتتو میشورم و میگم ثنا بدو به به........توام میگی به به و به سرعت باد میای آشپزخونه و یه دل سیر صبحانه میخوری.........فدای صبحانه خوردنت. وقتی برنامه رنگین کمان شروع میشه و پنگول میاد میری درست جلوی تی...
8 مرداد 1391

و بلاخره دراومدن مرواریدهای ثنای من در 14 ماهگی

سلام خانوم خانوما مبارک باشه عسلم ........بلاخره دراومدن او مرواریدا؟ چه عجب ........بعد از اینکه کلی پدر منودرآوردی .....خداروشکر که دراومدن ........چند روز پیش برات  آش دندونی پختم .خیلییییییییی هم خوشمزه شد .....چون تقریبا یه کاسه پر خودت خوردی(نوش جونت).....فکر کنم پیش خودت گفتی آخیشششششش دراومد چون حسابی همه چیزو به لثه هات میکشیدی .....مامان فدات بشه خداروشکر حالت خوبه و علائم دندونو درآوردنو نداشتی ........ انشالله دندونای بعدیتم به راحتی در بیاد مامانی.... فقط مامان منتظر یه چیزه ........اونم راه رفتنت فرشته ی من ........اگه زودتر راه بری مامان دیگه نگرانی نداره           ...
8 مرداد 1391