عکس های ماه 27 (نمایشگاه قران و افطاری)
سلام ثنای عزیزم .......خوبی مامان؟
الهی بگردم ببخش مامانی حسابی تنبل شدم و دیر به دیر میام وبت .....
ولی خودت می دونی که سرم شلوغه و فقط یکم تنبل شدم مگه نه؟.....
خوب بگذریم .....
هفته پیش یک روز مونده به عید فطر بار سفر بستیم و رفتیم خونه مامان بزرگ (ارومیه) شکر خدا سفر خوبی بود و بهمون خوش گذشت از همه بیشتر به تو خوش گذشت چون با دختر عمت هم بازی شده بودی و اصلا داخل خونه نبودید......همش تو حیاط مشغول توپ بازی .....بعضی وقتا میشد محکم می خوردی زمین و پاهات و یا دستت درد میگرفت اما از ترس اینکه من یا بابایی بهت نگیم بیا تو بلند میشدی و میخندیدی و میگفتی من خوبَم ..... ما هم روده بُر میشدیم از خنده ......... از بس توی آفتاب بازی کردی حسابی آفتاب سوخته شدی و برای همین منم ازت عکس نگرفتم ....
از صحبت کردنات بگم که تقریبا دیگه همه چیزو میگی و من و بابایی کلی خوشحالیم و خداروشکر میکنیم ....حالا سر فرصت یه پست از شیرین زبونیای جوجوی مامان مینویسم ...
فقط بدی این سفر این بود که دوباره دستشوییتو یادت میرفت بگی از بس که مشغول بازی میشدی ....الان چند روزیه که اومدیم بازم مشغول تعلیم دادن به شما هستم خانومی.....
حالا چون غیبت داشتم یه سری عکس که توی ماه رمضان ازت گرفتم و میزارم ......ولی تا دوباره پوستت به حالت اول برنگرده ازت عکس نمیزارم .....آخه نمی دونی چقدر سیاه سوخته شدی.....
نمایشگاه قرآن
قبل از رفتن
تو نمایشگاه یه خاله مهربون بهتون بادکنک میداد
این عکسای خوش تیپ مامان آماده برای رفتن به مراسم افطاری
قربون ژس گرفتنت برم
بابایی گفت عکس بسه ببین چ بغضی کردی فدات شم
الهی به فدای ثنا عروسکم