از هر دری ...... سخنی
سلام ب گل مامان
عزیز دلم بازم خاطره جدید .......بازم یه شیرین کاریه جدید
همه این خاطره ها رو با جون و دل برات مینویسم تا بعدها خودت با خوندنشون بدونی چقدر نمکی بودی و مامان و بابا رو دیوونه خودت کردی
از بین کتاب داستانات یکی رو خیلی دوست داری که اسم پرندگانو بهت معرفی مبکنه همش میای به من میگی تا از تو کمدت بهت بدمش... عکساشونو خیلی دوست داری .....جند روزی هست که اسماشونم با تکرار مامانی دست و پا شکسته میگی و من وقتی برام می خونی از خنده ریسه میرم قربونت برنم الهی جوجو......
مامان میگه ثنا میگه
دارکوب دالو
بلبل بُللُب
گنجشک داگِش
هد هد وُد وُد
جغد اُقد
کلاغ پَر
لک لک دَک دَک
عقاب اُقا
طاووس دایوس
طوطی دودیش
الهی مامان فدات بشه
این عکسا هم مربوط به دو سه شب پیشه....
من و بابایی مشغول صحبت بودیم که یه دفه من چشمم افتاد بهت دیدم همه لباساتو از تو کمدت آوردی جلوی تی وی و داری تا میکنی .....بهت میگم ثنا چی کار میکنی؟؟؟؟؟ هر هر به من میخندی .......از تعجب نزدیک بود...
اینجا متوجه شدی بابایی داره ازت عکس میگیره
بعد از اون شلواراتو بردی و نوبت بلیزا شد
نمی دونم چی شد ک باز نظرت عوض شد رفتی شلواراتم آوردی و همرو با هم داشتی تا میزدی
سخت مشغولی
این عکسارو برای دل خودم میزارم دلبندم چون خیلی دوسشون دارم