ماجراهای آخرین روزهای سال
سلام ب نازدونه مامان
عزیز دلم سال ٩١ هم تموم شد و ب امید خدا ٢ روز دیگه سال تحویل میشه .....نمی دونم مامانی توی این مدت تونستم مادر خوبی برات باشم یا نه......اگه نه خودت به حرمت عشقی ک بینمونه ببخش گلکم
ثنای نازم فقط اینو بدون ک توی این دوسالی ک پیش من و بابایی هستی و ما همراه تو سال جدید و آغاز میکنیم بهترین سالها برای ما بوده و با بودنت زندگی بهشتی رو تجربه کردیم
نازنینم بازم می خوام از برکت وجودت بگم از شیطونیات
ثنا جونم شما ی هاپو داری ک تقریبا هر جا میری با خودت میبری و خیلی دوسش داری ...این عروسکت وقتی فشارش میدی میگه: I LOVE YOU ......چند روزی هست ک وقتی فشارش میدی جلوتر از اون خودت میگی :ای لو یو
این هاپوته
امروز بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ تا خالرو که از راه دور اومده بود رو ببینیم.... قرار شد بریم پارک و تو نازنینم تا شنیدی می خوایم بریم پارک تند تند میگفتی : باک باک
من نمی دونم تو چرا عشق توپی وروجک
به زور آوردمت پیش سرسره ها ولی بازم چشمت دنبال توپته (ببین)
آخر شبم ک برگشتیم خونه رفتیم و ٣ تا ماهی کوچولو برای هفت سین و یه عیدی خوشگل برای تو خانومی خریدیم مبـــــارکت باشه عزیزم هزار تا .
از دیدنش کلی ذوق کرده بودی و توی خیابون از بغلت پایین نمی آوردی
اینم آقا گاوه عیدی ثنا جونم
می میرررررررررم برررررررررررات عروسکم