جمعه 24 آذر
سلام به نفسم
جمعه صبح بعد از اینکه از خواب بلند شدیم زود صبحانه مون رو خوردیم و برای رفتن به خرید آماده شدیم و همراه ثنا جون رفتیم ......... هوا حسابی ابری بود و هر ان امکان داشت که بارون یا برف بیاد برای همین بابایی اصرار داشت که زود بریم تا زودم برگردیم .........
اما چیزی که دلخواهم بود پیدا نشد و مجبور شدیم برگردیم و من حسابی پکر شدم.... برگشتنی هم برف اومد و ما تندی اومدیم خونه.....فقط
برای اینکه خرید بهم بچسبه برای ثنا بانو یه خرید کوچولو کردم...... براش کارتهای بَن بٍن بُن خریدم.
قبل از رقتن.خونه مامان بزرگ
مامان قربون قدت آماده ایستاده بودی تا بابایی ماشینو بیاره
تا رسیدیم خونه کارتاتو می خواستی
بعد از کلی خستگی ظهر یه خواب راحتم داشتی گلکم
شبم که داشتیم برمیگشتیم خونمون کلی برف روی زمین جمع شده بود
اینجا داشتی با تعجب به رد پاها نگاه میکردی