ماجرای دیشب
سلام به عزیزترینم
دیشب ساعت 11 بود که بعد گذروندن یه روز پر جنب و جوش و نخوابیدن حتی 5 دقیقه بلاخره تسلیم شدی و خوابت برد . دو سه روزه که مامان بزرگ اینا رفتن تو همش بهونه اونا رو میگیری عزیزم ....بمیرم برات دخترکم که انقدر با محبتی شما..... خلاصه منم با ذوق فراوان سری به وبلاگ و دوستانت زدم هر چند هنوز نتم کاملا درست نشده و گاهی اوقات بازی در میاره .......
حدود ساعت 12.5 منم اومدم پیشت تا بخوابم یه دفعه دیدم جیغت رفت هوا همین طور گریه میکردی ........هر چی هی میگفتم ثنا جونم چی شده؟؟؟؟... دختر نازم کجات درد میکنه جواب نمیدادی و فقط گریه میکردی و اصلا هم شیر نمی خوردی .......گاهی هم بین گریه هات میگفتی داااااغ و من میترسیدم ....چند بار دستم ب پات خورد گریت شدیدتر شد ...... بابا خواست بغلت کنه بازم نرفتی بغلش ...... یه دفه محمد بهم گفت یه نگاه به پوشکش بنداز شاید خیس باشه منم با اطمینان گفتم نه بابا و سرسری یه نگاه انداختم دیدم بلهههههههههه ثنا خانوم برای همین گریه میکرده محمد گفت دیدی گفتم؟؟ اما من نیم ساعت قبل خوابت عوضت کرده بودم.....دیگه تندی بردم شستمت و پماد زدم و بهت شیر دادم سریع خوابیدی نفسم ببخش مامانی منکه نمی دونستم
چند روز پیش با بابایی رفتیم برات خرید و یه نیم بوت و یه تنیک بافت و یه جوراب شلواری هم گرفتیم تا تیپ زمستونی دخملی کامل بشه اینم عکساش دست بابایی درد نکنه.
چون با گوشی گرفته شد زیاد کیفیت نداره
فدای قد و بالات دخترکم...... وقتی کفشارو برات خریدیم از بغلت جدا نمیکردیشون نمی دونم چرا ولی خیلی به کفشات علاقه داری