نوروز 92 ثنا جونی
سلام ب دخمر بهاری خودم
به به اینم فصل بهــــــــــــــــــار فصل زندگی من
عاشق این فصل و دخمراشم
عشق مامان بلاخره از مسافرت اومدیم با کلی خاطره خوب و اتفاقای قشنگ
عجب سفر خوبی بود مامانی...عالی ...بیست ....فراموش نشدنی و همش به خاطر وجود تو شاپرکم بود
روز ١٧ فروردین بود ک با حالی دپرس و دلتنگی زیاد از مسافرت اومدیم........... تا جم و جور کردم و همه چیز به حالت عادیش برگشت یه خرده طول کشید ....
آخه مامانی بگم ک توی این ١٧ روز کلی پیشرفت کردی و به معنای واقعی زلـــــزله شدی .......و یه خرده هم زبون دراز شدی
ماجرای مسافرتت
روز بعد سال تحویل بود صبح خیلی زود بعد اذان صبح همراه مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی ها دو ماشین شدیم و به طرف شهر ارومیه خونه مامان بزرگ (پدری) راه افتادیم توی راه همش خواب بودی از نوزادی عادت داری تا میری تو ماشین بلافاصله لالا میکنی .....آخرای راه بود داشتیم تقریبا میرسیدیم ک بیدار شدی و با تعجب به در و برت و بعدش به من نگاه میکردی ک یعنی ما کجاییم و من و بابایی از این حالتت کلی خندیدیم آخه خواب بودی ک برات تو ماشین رختخواب گذاشتم و انتقالت دادیم و شما اصلا متوجه نشدی و همچنان لالا بودی ......بگذریم
وقتی رسیدیم غریبی میکردی و همش تو بغل من بودی فقط گاهی نگاه آشنا به مامان بزرگت مینداختی ک فکر کنم یه چیزایی یاد میومد ک چند وقت پیش دیده بودیش و حسابی باهاش دوست بودی......اما یه خرده ک گذشت یخت آب شد و با دختر عمه ت ک تقریبا همسنته مشغول بازی شدی
خلاصه بگم روزای بعد از اون اصلا اذیت نشدم و شما خیلی خانوم بودی و همش مشغول بازی با عمو و دایی و عمه بودی .......چند روز بعدش سری هم به شهر ماکو زدیم ک فوق العاده بود و اونجا هم خیلی خوش گذشت
سیزده بدر هم همگی به یه جای خوش آب و هوا در ارومیه رفتیم به اسم (مارمیشو) و یه روز فراموش نشدنی رو گذروندیم با شیطنتای و خاک بازی های شما ک منو حرصی میکرد و آخر سر از بس بازی کرده بودی بلافاصله بعد ی حموم حسابی ٤ ساعت تمام خوابیدی
بعد دو روز هم بار و بندیلمونو جمع کردیم و در میان اشک های مامان بزرگ مهربون به تهران برگشتیم
عیدامسالم گذشت با همه خوبی و بدی هاش ..... انشالله ک بقیشم به همان شیرینی آغازش باشه
این از سفره هفت سین جم و جور مامانی
ثنا جونم عیدی بدست مثلا ژس گرفته
این سندم نشون میده ک شما تو ماشین همش لالایی
اینجا هم درحال شیطنت تو ماشین
نزدیک بود برسیم برای استراحت بابایی کنار ساحل زیبای دریاچه ارومیه نگه داشت ک توام بیدار شدی و من موفق نمی شدم یه عکس ازت بندازم چون همش در حال بدو بدو بودی
اینجا هم روز سیزده بدر ک یه دقیقه به کسی امون میدادی
بابا اینا فوتبال بازی میکردن و تو هم تو دست و پاشون دنبال توپ
صدای قدمهایت ...حس بودنت ....عطر وجودت
همه.....
حس زندگی رو در من زنده میکنه عشقم