زندگی من ثنازندگی من ثنا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ثنا دلبند مامان و بابا ......

اتفاق قشنگ 40 روزگیت

دختر نازم دقیقا ٤٠ روزه بودی یه شب که داشتم می خوابوندمت روی پام برات لالایی می گفتم که یه دفعه تو خواب خندیدی .....نه یه خنده کوچولو .......تو خواب از ته دل خندیدی ....من و بابا محمد همینطور مات تو شده بودیم ......فکر کنم فرشته ها دورت کرده بودن کوچولوی من.........نمی دونی چقدر ذوق کردیم دخترم . اون روزو هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت  اینم یکی از عکسای ٤٠ روزگیت .......مامان به قربونت   ...
8 مرداد 1391

عسلک من

سلام دلبند مامان میخوام برات بنویسم از به دنیا اومدنت ....از بودنت ........از شیرین کاریات .......متاسفانه مامان یکم دیر به فکر وبلاگ واسه تو قشنگم افتاد ......اما اشکال نداره برات میگم از همون اول اولش از روزی که اومدی و دنیای من و بابایی یه رنگ دیگه شد ......برات میگم تا بعدا که بزرگ شدی این نوشته هارو بخونیو بدونی مامان و بابا ساده و عاشقانه دوستت دارن عروسکم ...
8 مرداد 1391

لحظه موعود

گل مامان از کی برات بگم از لحظه به دنیا اومدنت که تمام بیمارستانو روی سرت گذاشته بودی ....وقتی به هوش اومدم ........از اون لحظه ای که چشمم به روی ماهت افتاد انگار یه چیزی توی قلبم زیر و رو کردن . انقدر ورم داشتی که چشمات به زور باز میشد. با اینکه حالم اصلا خوب نبود همش نگاهت میکردم اون روز مدام خدارو شکر می کردم برای تو فرشته ی من.گل همیشه بهارم اینم عکست که تو بیمارستان بابا محمد ازت گرفت ...
8 مرداد 1391

ثنا و بابایی

گل مامان چقدر شیرین و ناز شدی .......روز به روز بیشتر خودتو تو برای بابایی عزیز میکنی.... وقنی بابا از سرکار میاد چنان ذوقی میکنی که بیا و ببین .....تند تند چهار دست و پا میری پیشش تا بغلت کنه اونم بغلت میکنه و یه بوس آبدار از لپات میگیره.....حالا داستانی داریم ما با تو ....دیگه مگه از بغل بابایی میای پایین فدات بشم هر چقدر میگم بیا بغل مامانی بابا رو محکم تر بغل میکنی ......جوجو خوب ناز میکنی برای باباییت ها........چقدر کیف میکنم وقتی میبینم این همه عشق بین شمارو....خدایا شکرت صبح که بابا میره سرکار همش خدا خدا میکنم که بیدار نشی والا واویلاااااااا......اگه بیدار بشی دیگه مگه میشه گریتو بند آورد ....منم هر چقدر میگم ثنا جان بابا میاد اصلا...
5 مرداد 1391

بزرگ شدنت و پوشیدن لباس علی اصغر در محرم

دخترکم اصلا متوجه نشدم گذر زمان رو با بودنت. ماه محرم چون نذر کرده بودم روز عاشورا برات لباس حضرت علی اصغر پوشوندم..........چه ناز شدی.....وقتی بردمت بین دسته های عزاداری با اون چشمای قشنگت با تعجب همه چیزو نگاه میکردی یکمم ترسیده بودی .....گل من انشالله حضرت علی اصغر حافظت باشه. عکس اون روزت عروسک ...
5 مرداد 1391

11 ماهگی

رفتی تو یازده ماهگی عشقم. هنوز چهار دست و پا هم نمی رفتی دخترکم (ای تنبل) من نگرانت بودم ولی دکترت هر وقت برای قد و وزنت میبردمت پیشش میگفت رشدت شکرخدا خوبه و جای نگرانی هم نیست. عید نوروز آخرای 10 ماهگیت بود که رفتیم ارومیه خونه مامان بزرگت اونجا چون دور و برت شلوغ بود یه تکونی به خودت دادی. آخه مامان بزرگ مهربون خیلی باهات بازی کرد و تمرین کرد ......وقتی از مسافرت برگشتیم هنوز یک روز نگذشته بود که چهار دست و پا رفتی  عزیزکم و مامان و بابایی رو غرق شادی کردی.هوراااااااااااا گل مامان دقیقا ١٦/١/٩١ چهار دست و پا رفتی . هزار ماشالله . 11 ماهگی دختر نازم ...
5 مرداد 1391

شکفتنت مبارک

  تولدت مبارک عزیز مادر.....١٢ماهه شدی و یک سال از به دنیا اومدنت میگذره ...... به خدا که باورم نمیشه این همه زود گدشت! . روز تولدت خیلی خوش گذشت با خانواده خاله و مامان بزرگ اینا کلی شادی کردیم و رقصیدیم .........تو هم فقط مارو نگاه میکردی نازنینم .......با پسر خاله ماهان کلی بازی کردی ......خلاصه روز تولدت یکی از بهترین روزای زندگی من و بابایی بود .......چون خدا فرشته ای مثل تو رو به ما داد ......خدایا شکرت..........خشگلم.دلبندم. عزیزکم دوستت دارم تا ابد.......تا بی نهایت رو سقف این اتاقه یه عالمه ستاره میخوایم تولدت رو جشن بگیریم دوباره فشفشه های روشن بادکنکای رنگی همگی با هم بخونیم آخه تو چگده گشنگی آخه ...
5 مرداد 1391

واکسنای فرشته ی من

مامان جان از وقتی پا به دنیای من و بابایی گذاشتی همه ی زندگیمون شدی طوریکه همش توجهمون به این بود که ثنا چی می خواد ؟چرا گریه میکنه.....یه روزایی انقدر گریه میکردی که واقعا عاجز میشدم که باید چکار کنم ...کوچولو بودی و فقط با گریه نشون میدادی که یه مشکلی داری ........البته واقعا نی نی آرومی بودی ولی وقتی گریه میکردی دیگه آروم کردنت خیلی طول میکشید وقتی اینجور میشدی فوری زنگ میزدم به بابا محمدت که بیاد و ببریمت دکتر ..........گاهی وقتی اونجور ناآروم میشدی تا بابایی میومد به محض اینکه میرفتی بغل بابا فورا ساکت میشدی و آروم.......منم میشستم به گریه کردن.......آخه خیلی سخت بود .........ولی شیرین و لذت بخش. هنوزم بعد از من فقط پیش بابا آروم م...
3 مرداد 1391